عشق حسین
هر وقت کسی رو می دیدم که با شنیدن نام امام حسین(علیه السلام)چشماش خیس میشد تعجب می کردم،خودم امامو خیلی دوست داشتم ،ولی ..ولی اینجوری نبودم که شنیدن نام سیدالشهدا چشمامو بارونی کنه،اما اعتراف می کنم همیشه به حال این افراد غبطه می خوردم،با خودم می گفتم :اینا عشق حسین تو وجودشونه نه تو،اینا می فهمن حسین کیه و……
گذشت و گذشت،تو یکی از سفرهام به جنوب، وقتی پامو تو شلمچه گذاشتم دنیام عوض شد…روی تپه مرزی که ایساده بودیم،از همون جا به آقا سلام دادیم،وااای مگه میشد باور کرد ، آقا جوابمو داد،آقا چنان علیکی گفت که سرزمین وجودم را به لرزه درآورد….نشستم روی زمین،زار زار گریه کردم،اشکهام بدون اذن من می باریدن و چه بارشی به راه انداخته بودن،طوفان بپا کرده بودن،طوفانی که در سکوت غوغا می کرد،صدای راوی رو نمی شنیدم انگار فقط من بودم و آقا….نمی دونم اون حس و حال چقدر طول کشید، ولی وقتی به خودم اومدم دیدم همه دارن میرن ،صدای مسئول کاروان رو که شنیدم تازه متوجه شدم کجا هستم،بلند شدم که بروم ولی مگر قدمهام راضی به رفتن میشدن، چند قدمی حرکت می کردم ،می ایستادم و پشت سرم رو نگاه می کردم،نمی تونستم اونجا رو ترک کنم ولی چاره ای نبود باید می رفتم.
خدا را شکر گذارم که عشق و معرفت امام حسین(علیه السلام)را به من ارزانی کرد و بیابان دلم را به گلستان تبدیل نمود.
اللهم الرزقنا زیارت الحسین(علیه السلام)